ما بی معرفتیم شما ببخشید!!

سلام به همه دوست های خوبمون که تو این مدتی که ما نبودیم می اومدن و با نظراتشون مارو خوشحال می کردن.

مدتی بود خونمونو آب و جارو نکرده بودم و الان اومدم تا یه دستی به روش بکشم.خانوم خونه که  نباشه از این بهترم انتظار نمی ره

من و موحی تصمیمون رو گرفتیم و می خوایم هرچه زودتر قاطی مرغ ها بشیم اما یه مشکل بزرگ داریم!اونم بابای منشما بگین ما چی کار کنیم؟؟گناهمون چیه؟؟
هرکی بگه ما چطوری می تونیم دل بابای سخت گیره منو نرم کنیم به شرافتم قسم هرکاری بتونم براش انجام می دم!ما فشارامون زده بالا و فقط همدیگرو می خوایم.برامون دعا کنید

دلم می خواست اشک چشات بودم...تا تو چشات متولد می شدم...رو گونه هات جون می گرفتم...و رو لبات میموردم...

تقدیم به صاحب همیشگی قلبم موحی...بابته همه خوبی ها.مهربونی ها.صبوریات
طلی اونی که بیشتر از هر کسی تو این دنیا دوست داره






زنده ایم! خوشیم! با هم هستیم. دعوا نمیگیریم! ناخونامونو کوتا میکنیم! شلوغ نمیکنیم!دوست داریم با هم باشیم! فقط نمیدونم چرا اینجا نمیایم!

بیست و سه سال پیش در همین روز پنج شنبه ساعت پنج بعد از ظهر من به دنیا اومدم. دقیقا یادمه از سال ۶۸ که اون موقع من کلاس دوم دبستان بودم هیچوقت تولد نگرفتم. (به خاطر مرگ آقای خمینی) البته همه اعضای خانواده تو خونه ما جمع میشدن اما هیچوقت تولد واقعی نبودن.

البته اون موقع همیشه حالم گرفته میشد و به این بدشانسی ام لعنت میفرستادم. اما دیگه این قضیه برام عادی شد و علاوه بر اون دیگه سن امم به تولد بازی نمیخوره هرچند  هنوز هم مزه داره اما خوب دیگه چه میشه کرد!

اما قضیه ای که بعد از ۱۸ سالگی همیشه توی تولدم درگیرش بودم و عصبی ام میکرد تنهاییم بود. احساس می کردم تبریک گفتن تولد از طرف یار تمام اون باری که از تولد نگرفتن رو خودم احساس میکردم  را از بین میبرد.

این آرزو پنج سال طول کشید. و امسال برای اولین بار اون حسو ندارم! چون همین الان طلی بهم تولدمو تبریک گفت و یک ساعت هم ازش کادو گرفتم! دستش درد نکنه!

دیروز یکی از دوستای قدیمی مو دیدم میگفت قیافت جا افتاده شده انگار پا به سن گذاشتی. این جمله رو امروز خیلی بهش دقت کردم. تو این بیست و سه سال خیلی چیزا دیدم خیلی کارا کردم و خیلی کارا رو هم نکردم. بهترین سرمایه ام صبوری و تحمل دردها و مشکلات بوده که حتی دوستام به خاطر بعضی از عکس العملهام  بهم  بی احساس میگن اما همیشه دردها رو به درونم ریختم و سعی نکردم با ناملایمات زندگی در ستیز باشم. یه جورایی باهاشون کنار اومدم و  ازشون رد شدم.

احساس میکنم دیگه اول راه نیستم و به وسطش رسیدم. مطمئنم روزهای سختی در پیش دارم اما دیگه بی تجربه نیستم تا راحت بشکنم. امیدوارم بتونم زندگی رو به شکل ایده آل تری ادامه بدم!
وقتی خوب در روز تولدت به یکی دیگه از خواسته هات رسیدی نمیتونی خوشحال نباشی! من امروز خیلی شارژم.