دیروز صبح بدجور پکر بودم تصمیم گرفتم برای اینکه از این حال و هوا در بیام برم بیرون.اصلا تو حال خودم نبودم که چشمم افتاد به محی که دستاشو کرده بود تو جیبش و مثل بچه های چند ساله خودشو جمع کرده بود و به این سمت خیابون می اومد یک آن نفهمیدم چی شد دستگاهای مغزم کارنمی کردن فقط گفتم سلام!در صورتی که نفهمیدم طرف کیه فقط فهمیدم آشناست!!!!اما بعدش یهو متوجه شدم برگشتم و از پشت نگاهش کردم که می دویید...
پری روز شاید برای ما روز خوبی نبود اما دیروز یکی از بهترین روزهای باهم بودن...نمی دونم شمام این حسو دارین یا نه! وقتی یکیو دوست داری دلت می خواد فقط فقط مال خودت باشه،تمام لحظه ها کنارت باشه.زیباترین صحنه وقتیه که تو چشماش نگاه کنی و عشق و بخونی اون موقع است که دیونه میشی
الان زیبا ترین احساساته دنیارو دارم .محی؟!عزیز تر از حانم؟از اینکه توی این راه همسفری مثل تو دارم ار ته ته ته دلم خوشحالم.
طلی اونی که بی تو توی بهارم دلش پاییزیه
یک- خوب حالا بعد از مقدمه سرایی و قوربونت برم و قوربونم بری این صفحه کارشو شروع میکنه.ما در تمام مسائل سیاسی اجتماعی هنری فرهنگی ورزشی اقتصادی(خرد و کلان) صاحب نظریم و تلاش میکنیم تحلیل های خود از حوادث دور و برمان را به شما عرضه کنیم. علاوه بر این مسائل شخصی و اتفاقات جالب خودمان هم برایمان اهمیت ویژه ای دارد و در مواردی که به تایید مجمع تشخیص مصلحت صفحه برسد آن را برای شما دقیق و بی هیچ کم و کاستی خواهیم آورد.
دو- دیروز چهار شنبه سوری بود واگر از حوادث شغلی که در صبح دیروز برایم پیش آمد بگذریم غروب جالبی نداشتم. نداشتیم بگویم بهتره. عرض میکنم خدمتتون. عجلز نفرمایین. راستش از چند روز قبل با طلی خانوم قرار گذاشتیم که غروب چهارشنبه سوری را در یک شهرک بیرون از شهر باشیم. اما از اونجا که وقتی قرار باشه تریپ لاو بیای همه چیز و همه عوامل دست به دست هم میدن تا تو سر قرار نرسی. برای من همینطوری شد. اولا ماشین نداشتم وقتی هم به دستم رسید چون قرار بود خانواده هم در منزل یکی از فامیلها در همان شهرک جمع شوند مجبور شدم(مجبورم کردند) منتظر بمونم تا همه حاضر بشند. ترافیک هم که قوربونش برم اصلا نبود! خلاصه وقتی رسیدم که طلی خانوم تیلیف زدن که ما داریم بر میگردیم. ما رو میبینی خنده ای که از شوق دیدار یار بر لبانمان نقش بسته بود ماسید! بدجور هم ماسید. از دست خانواده هم که کلافه بودم دیگه شدم برج زهرمار. از اونور هم که طلی تو قاط کامل بود تریپمون بدجور گره خورد. تو اس ام اس های شبانه هی اون منو چزوند هی من اونو چزوندم. خلاصه کلی از هم دلگیر شدیم. آخه واقعا دوری رو شاید بشه در روزهای معمولی یه جورایی تحمل کرد اما تو جشنها و اعیاد که همه با همند و دست تو دست هم شادی میکنن واقعا نمیشه دوری رو تحمل کرد. واقعا حیف شد.
سه- الان که اینا رو دارم مینویسم هنوز خبری از طلی ندارم. فکر کنم یه کم ناراحته که بیشتر از روی دلتنگیه. امیدوارم بتونم از دلش در بیارم.