یه جورایی دارم تنهایی رو حس میکنم. خب همیشه تو یه سری مسائل عاطفی خاص بودم و این منو داره بیچاره میکنه.
جمعه ها و غروباش مدتها بود برام دلگیر نبود اما حالا دوباره دور و برم میپلکه.
یه جمله باحال یه جا خوندم که کلی تکونم داد: تقدیم به کسی که نفهمید که چرا نفهمیدم!
کاش من فهمیده بودم!کاش وقتی من نفهمیده بودم لا اقل اون فهمیده بود!
همیشه از روزی که تابلوشو از من بگیره میترسیدم. حتی اونموقع که با هم کلی جور بودیم وقتی از من تابلوشو میخواست یه جوری میشدم. خیلی مقاومت کردم اما نمیدونم چی شد. راستش دلم واسش سوخت. نه که خیلی رحمان و رحیمم نه! احساس کردم دیگه واقعا خسته شده. دیگه اون برق تو چشاش دیده نمیشه. یه جای کارم میلنگید. شایدم همه جام. اما خدایی سعی مو کردم. دروغ نگفتم و خیانت نکردم.
تو این مدت خیلی راحت دعوا می گرفتیم و خیلی راحت تر آشتی میکردیم. اصلا برای آشتی وساطت و پا در میونی احتیاج نبود. اون همیشه پا پیش میزاشت. فقط یکی دو بار قهرمون از ۲۴ ساعت بیشتر شد.
بعد هر دعوا همون موقع هایی که فشار آدم میزنه بالا و خون جلو چش آدمو میگیره و نمیفهمه چی داره میکنه و میگه فوری دلم واسش تنگ میشد. فوری پشیمون میشدم.
الان هم همون حسو دارم اما دیگه نه اون مثل سابقه و نه ندامت من کارساز.
انگار از فرصتهام استفاده نکردم. میدونم دوستم داره. میدونه دوستش دارم. اما ...
وقتی به این فکر میکنم که باید تابلو رو بهش بدم تنم میلرزه. دیوونه میشم. تو ذهنم این تابلو ریسمان رفاقتمون بود اگه تابلو رو بهش بدم این ریسمان پاره میشه و قصه ما تموم میشه!
نمیخواستم اینجوری بشه .
....
اگر واقعا تنهائی چرا خیلی وقته که چیزی ننوشتی؟